از دل چون سرمه خود میل آهی می کشم
خویش را در گوشه چشم سیاهی می کشم
از حجاب عشق صد زخم نمایان می خورم
تا ز چشم شرمگین او نگاهی می کشم
گرچه دارم چون گل از تخت سلیمان تکیه گاه
همچنان خمیازه بر طرف کلاهی می کشم
چون قفس مجموعه چاکی است سرتا پای من
بس که دست انداز مژگان سیاهی می کشم
تا در گلزار وحدت بر رخم واکرده اند
بوی ریحان بهشت از هر گیاهی می کشم
گرچه عمری شد که از عشق جنون افتاده ام
کار چون افتد به دعوی مد آهی می کشم
می کنم طومار شکریارانشا در ضمیر
گر به ظاهر از جفای دوست آهی می کشم
من حریف زهر چشم این حسودان نیستم
همچو یوسف خویش را در قعر چاهی می کشم
چون علم هر چند تنهایم درین آشوبگاه
با سر شوریده ناموس سپاهی می کشم
از تنور رزق تا قرصی برون می آورم
بیژنی گویا برون از قعر چاهی می کشم
گر چه ازدامان مطلب سعیم کوته است
مد آهی صائب از دل گاه گاهی می کشم